مشکی رنگ عشقه
چه بارونی میاد. چترمو آوردم بالای سرت… نمیخوام خیس بشی… درسته که به رفاقتمون پشت پا زدی اما … هنوز یادمه که میگفتی مثله گربه ها از آب بدت میاد…. آره من هم چترمو گرفتم روی سنگ، روی این سنگ سفید که درشت و سیاه اسمت رو روش نوشتن… و تو چقدر رنگ سیاه رو دوست داشتی….
میدونی امروز که دیدم همه بخاطر تو مشکی پوشیدن به این نتیجه رسیدم تو راست میگفتی که: مشکی رنگ عشقه!! ببین همه مشکی پوشن. قشنگه نه …؟
آره همه مشکی پوشیدن الا من ….! مثل پارسال که هممون مشکی پوشیده بودیم و تو سفید…. بالاخره نوبت من هم شد. یادته گفتم بمون.. التماس کردم…. گریه کردم.. مگه گوش دادی؟ باز هم مثل همیشه با من لجبازی کردی و رفتی..! رفتی و من رو تنها گذاشتی.. این دفعه هم نوبت منه! حالا اومدم پیشت!… بیشتر از یکسال نتونستم تحمل کنم… آخرش یه عالمه قرص خوردم … قرص سفید … سفید که تو دوست نداشتی ولی آخرش باز هم به نفع تو شد… حالا که همه فامیل برگردن خونه وقتی من رو ببیند لباس مشکی هاشون رو در نمیارن!… مشکی ، همون رنگی که تو دوست داشتی...